من می توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم. به جای گریه، تحمل کنم! بجای غصه، بستنی بخورم. و به جای تو، بالش را بغل کنم. تو چه می کنی؟ به جای موهایم، چه را نوازش می کنی؟ به جای دست هایم، چه چیز را می گیری؟ و به جای قلب خسته ام، چه...
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
خیلی کم دارمت اندازه ی یک جسم که جان را اندازه ی یک ماهی که آب را در حالی که هنوز بی او زنده ام دیگر چه انتظاری از من دارید یک انسانم اما اندازه ی مورچه هم قدرت ندارم مورچه تا به مانعی بر می خورد سریع مسیرش را عوض می کند کاری که من سال هاست نمی توانم , نمی توانم #الهام_ملک_محمدی
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهمو سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :1 . به همه نمی توانم کمک کنم2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
دو تا سوال پیش میاد:
اولا چه چیزی تعیین کنندهء دوستی و دشمنی آدم ها با ماست؟ تصورات ما دربارهء آنها یا رفتارهای خودشان؟ با در نظر گرفتن اینکه تصورات ما می تونه اشتباه باشه می تونه تحت تاثیر اطلاعات غلط محیط یا بی توجهی خودمون باشه.
ثانیا این رفتاری که با ما کردند مسلمان با مسلمان میکنه؟ من هیچی؛ اگر انسانند لابد وجدان دارند، اگر مسلمانند لابد خدا و دین دارند، آیا وجدان انسانی یا خدای مسلمانها گفته بود حق دارند با مسلمان دیگری نه، با آدم دی
دلم میگیرد از روزی که می گیردسراغم را ولی دیگر نمیخواهم ببینم چشم هایش راهمان چشمان بی همتا پر از عشق و پر از گرما در آن دوران که بی پروا چه خوش بودیم اما رفتدلش را دیگران بردندولی آن روزدلم میگیرد از آن روز همان روزی که میدوزی به راهم چشم هایت راولی دیگردگر من را نخواهی دید نخواهی داشت مرا از دور خواهی یافت فراز قله ها در جستجوی بیشتر هافقط بالاترین ها رانشان کرده وَ میپویم وَ میجویم در آن لحظهدر آن لحظه نشان از قلب سنگینم مگیر ای یارکه
#محمود_درویش می فرماید:
من آن عاشق نگون بختم
که نه میتوانم سوی تو بیایم
نه میتوانم به خودم برگردم
قلبم علیه من عصیان کرده است.
+اینکه میگه نمیتونم به خودم برگردم نکته مهمی هستش، آدم بعد از آشنایی با بعضیها نمیتونه به خود ِ سابقش برگرده، حتی دلت برای آدمی که قبلا بودی هم تنگ میشه اما کاریش نمیشه کرد، به قول حضرت #حافظ:
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند"
برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و میتوانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفتهام، نمیتوانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمیتوانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمیروم، نمیتوانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمککردن و در
نمی توانم حالم را تبدیل به کلمه کنم. دلم خون است برای خون های ریخته شده برای به دست آوردن کمترین حقوق ممکن یک انسان. برای فریادهایی که تنها اسلحه ی مردم بود و در گلو خفه شد... نمی توانم از عمق دردی که دارم بنویسم فقط باید ثبت کنم این حرف ها را برای اینکه یادم بماند ما مردم ایران زمین، روزهای شانزدهم تا هیجدهم آبان 98 خشمگین ترین و امیدوارترین مردم دنیا بودیم...
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر...
چطور آدمها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمیتوانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آوردهاند و دارند خفهام میکنند؟
چرا بقیه خیلی نمیتوانند درکم کنند؟
چرا نمیتوانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم میکنند؟
همچنان فکر
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایشانگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکهامکه میتوانم باشمکه میخواهم باشم؟تا روزها بیثمر نماندساعتها جان یابدلحظهها گرانبار شودهنگامی که میخندمهنگامی که میگریمهن
الف. سلام. میبینم که چهقدر نزدیک شدهام به رویاها و آرزوها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابلم بالا رفتهام. حالا لبهی پرتگاهم. به سوی خوشبختی را نمیدانم. همهچیز شبیه تهِ فیلمهای ایرانی دارد به خوشی میل میکند و این مرا میترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همهچیز به شدّت مشکوک مینماید. امّا چه باید کرد، چشمها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهایم میلرزد... قلبم ا
سه شنبه وسط هفته ایستاده است وتنهایی ازش می باردنه پای رفتن داردنه دلِ ماندن...سه شنبه ها می توانم بفهمم مادر چرا با فروغ اشک می ریزدسه شنبه ها می توانم بفهمم وقتی پدر می گوید از من گذشته استشما فکری به حال باغچه کنید،منظورش از باغچهتنها همان رُز کنار حیاط استسه شنبه ها می توانم بفهمم کجا ایستاده ام و چقدر غمگینم...و من فکر میکنم ،فکر میکنمتو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارمانبوهم از دوست داشتنتاماچه دلتنگ ؛سه شنبه ها وسط دوست داشتنت می ایستمتنه
شناخت تاریکی خود ، بهترین روش برای کنار آمدن با تاریکیهای دیگران است
حقایقی وجود دارند که در آینده به حقیقت میپیوندند. حقایقی نیز درگذشته حقیقت داشتهاند. و دیگر حقایقی که در هیچ دورهای حقیقت نداشته و نخواهند داشت
تمام تاریخ بشر در حکم نقطه ناچیزی در فضاست و نخستین درس آن فروتنی است
من نمی توانم به هیچ کس چیزی یاد دهم ، فقط میتوانم آن ها را وادار به فکر کردن کنم
معلومات، کشف تدریجی نادانی خودمان است
ادامه مطلب
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی!
انجامش می ده
بعضی روزها نمیتوانم تمرکز کنم. نمیتوانم گوشی را کنار بگذارم. نمیتوانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمیگیرم. نمیدانم عقل و حواسم به کجا پر میکشند اما خوب میدانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمیدانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمیآمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
من میتوانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچکدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.میتوانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همهشان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.گاهی حتی به سرم میزند کار و زندگیام را گوشهای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دلهای گرفته از روزگار و بغضهای فروخوردهشان کنم. هرچند میدانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم
کتاب نمی توانم بمیرمشاعر: پریا تفنگ ساز
✍
گفتی بهار پنجره روشن شدگفتی نسیم شب به تپش آمدرویای منسر انگشتان تو بود که باد را می نواختکه فصل را می بوییدمن به دنبال معجزه بودمچیزی شبیه به فراموشیشبیه به سکوتگفتی سلامو من کلمه ای برای پایان نیافتم.
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید:
http://www.nashreshani.com
سلام
تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم
فاجعه درست از آن لحظهای آغاز شد که هیچ دوستی نداشتم. غیر از *، شقا، جواد، محیا و مریم (زیاد به نظر میرسند، نه؟) کسی نیست که بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. همینها هم نیستند. هر کدامشان جایی سرشان به آخوری گرم است و در این لحظاتی که اینجا مینویسم کسی در دسترسم نیست. با * حرف زدم، پشیمانم. خیلی چیزها را نمیتوان بیان کرد. درست مثل همین لحظه. چیزهایی هست که دوست دارم بگویم، چیزهایی هست که از گفتنشان عاجزم و در تلاشی کور میخواهم بگوی
چند باری خورهی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دستهای خودم عمرم را تلف میکنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی میگردم که مدام توی کوچه پسکوچههایش پرسه میزنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم! نمیتوانم عزیزانم! الان نمیتوانم دربارهی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرصهایم کوتاهی کردهام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک میشود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست
یهمدت آدم به این فکر دخیل میبندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرفهای ناگفتهی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق میکند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس میکنم یک جو ارزش در زندگیام جریان ندارد یا حتی نمیتوانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمیتوانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمیشود و باید به حال ای
نباید دلتنگت باشم اما هستم، نباید به چشمانت فکر کنم اما میکنم، نباید آهنگ صدایت را بهیاد بیاورم اما میآورم، نباید لبخندت گاه و بیگاه جلوی چشمانم جان بگیرد اما میگیرد. چرا اینگونه زندهای در من؟ هر شب فغانم به آسمان میرود از دست خاطراتت. نمیتوانم فراموشت کنم، نمیتوانم دنیا را بدون تو بهیاد بیاورم، نمیتوانم به دستهایت فکر نکنم. دارم دیوانه میشوم بدون تو؛ دارم کم میآورم، دارم هلاک میشوم از دلتنگی. بیا و به من بازگرد
بسم الله
به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.
برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم
برای این روزهایی که زیاد درد می کشم
وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم
باید به خودم و احساسم احترام بگذارم
به آرامشم.
به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.
احساس بی ارزش بودن می کنم
فقط به خاطر تو...
فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...
فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.
این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کردهام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینهام سنگینی میکند که به تنهایی نمیتوانم از پسش بر بیایم، به آنها پیام میدهم و همین بودنشان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریههایم بازگردد. اما بازهم گمان میکنم که همه چیز را نمیتوانم به آنها بگویم. بعضی از حرفها را، فقط میتوانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر میکردم که تجربههای حدی میتوانند بسیار مفید باشند. حالته
ای کاش می توانستم اصلا با هیچکس ارتباط برقرار نکنم تا وقتی نیستند دل تنگشان نشوم. با دیدن علایقشان یا با هرچیز دیگری. دلم نمی خواهد چون از الان می دانم که نمی توانم دوام بیاورم. مثل حدیث که از برف متنفر شده. مادرش عاشق برف بود و این اولین برفی است که بعد از مرگش می بارد. هر چقدر هم که تلاش کنم مطمئنا نمی توانم میزان بدی حالش را برایتان توضیح دهم... حدیث داشت دیوانه می شد و ما نمی توانستیم کاری کنیم جز اینکه حواسش را با چیزهای دیگر پرت کنیم. حتی نمی
راستش را بخواهید فرار میکنم. از خودم فرار میکنم. از نوشتن فرار میکنم. از روبرو شدن با دیگران فرار میکنم. از انجام دادن کارهایم فرار میکنم. پشت گوش میاندازمشان. اعصابم خط خطی شده. حوصلهی هیچکس را ندارم. دلم اتاقم را میخواهد. دلم سکوت مطلق میخواهد. دلم تنها ماندن برای ساعتهای طولانی میخواهد. همانطور که قبل از این هر روز تجربهاش میکردم. نمیدانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمیدانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
بی حوصلهترین آدم روی زمین ام...حالا که این روزها میگذره و رهگذران اخمالو به من چپ چپ نگاه میکنند . گاه دستهای سیاهشان را از جیب های خالی خود درمیآوردند و درگوش بغل دستیشان نگه میدارند و در باب من پچ پچ میکنند. من آدم عجیبیام آره آره ممنونم بابت یادآوریتان
حتما گوشهای از ذهنم هک میکنم شما را. اما گذر که کنم شما را هم از یاد میبرم.
راستی میدانستی که همین چند روز پیش با تبر زخمیات کردم. یادم نمیآید شاید گوشهای از جنگل پر
من نمی توانم صبر کنم تا از خواب بیدار شوم و یک استراتژی جدید ویدیویی ارائه دهم ، هنوز کسی نگفت که لباس خود را بپوشاند ، و آنها را به سمت طلوع آفتاب بر روی نیم هیبریدی یک اسب شاخدار ، نیمه ترکیبی سوار شدند. این یک مشکل بزرگ است. برای بسیاری ، ایجاد …The post نحوه ایجاد استراتژی YouTube برای سال 2020 appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/2VO9qCL
مشاهده مطلب در کانال
در اتفاقاتی که برایمان پیش می آید و نتایجی که کسب می کنیم ، آیا صرفا خودمان تاثیر گذار هستیم یا صرفا بقیه؟
قطعا گزینه دیگری هم که می تواند خیال همه مان را راحت کند این است که هم ما و هم بقیه.
ولی یاد گرفته ام که وقتی یک اتفاق را به چند نفر نسبت بدهم آنگاه هیچ نتیجه درستی نمی توانم بگیرم. پس ترجیح می دهم که اگر اتفاقی می افتد و یا چیزی پیش میاید حتما نتیجه کار خودم بدانم و نه کسی دیگر. خب مشخص است که صرفا من تاثیر گذار مطلق نبوده و نیستم ولی بی شک
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .
آن مرد
صداها روز به روز نکره ترند.که نه میشناسم و نه میفهمم و نه میتوانم بشنوم.خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، اینطور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد میوزد و چشمانام پر میشود از شن. ببخشید خوانندهی عزیزم، من هنوز هم همانطور که ویرانهام ویرانهتر میشوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کردهایم اگرنه که من هنوز هم نمیتوانم دروغِ دیگری را، وقاح
"متاسفم، شما در دورهی بدی با من مواجه شدهاید."
این خلاصهی تمام حرفهایی هست که باید میزدم و نمیزدم.
متاسفانه تمام آدمهای دور و برم، آنهایی که میخواهم و باید، راه گفتوگو و تخلیهی روحی را به شدت مسدود کردهاند و من هر لحظه بیشتر در باتلاق انزوا فرو میروم.
متاسفانه تمامی دوستان صمیمیام که تا چندی پیش بیشتر وقتشان با من میگذشت و اشک و لبخندشان گوشهی بغل خودم بود، وارد مرحلهای از زندگیشان شدهاند که من دیگر اصلا اولو
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
به نظرم میآید ما در تمامی سطوح ارتباطیمان به پیدا کردن «کلمة سواء»ای متناسب با همان سطح محتاجیم و من غصهام میگیرد وقتی در ارتباط با پدر و مادرم، بارها در پیدا کردن این کلمهها، شکست خوردهام.میدانید، ماجرا حتی ذیل مقولههای ارزشی و ارزشگذاری هم قرار نمیگیرد که مثلا من بگویم به خاطر «حق»، «خدا»، «حقیقت» دارم چیزی را تحمل میکنم. ماجرا خیلی خیلی سادهتر و سلیقهایتر از این حرفهاست. مثلا نشستهایم دور هم، یک نفر تلویز
همیشه روز معلم که میگذرد انگار برای من سکانسی تهیه میشود و تصویر معلمهایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور میکند. من حسرت میخورم حسرت اینکه نمیدانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر میتواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشتهای میآورند، میتوانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب میتواند داشته باشد. اگر به گذشته برمیگشتم حتما روزهای معلم نوشتهای، کتابی چیزی
من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمیتوانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسانام را نمیتوانم ریشه کن کنم. من با چهرهی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر میکند و گمان میکند کاری کرده ،معذرت میخواهد. ما چند تا خواهر بودیم که با مادرمان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمیگفتیم. گوش میدادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم. و کاش من آن بار آخر را هم لال میشدم، ک
اسمورودینکا لباسهای جلوباز میپوشد، میخندد، لبخند میزنم. نمیتوانم تنها تحت تأثیر خط سینهاش باشم. با نگاه به اندام فوقالعادهاش، نمیتوانم باد کردن جنازهاش را پس از خاکسپاری و در زیر خاک نبینم. نمیتوانم گندیدن و تعفن بدنش را در نظر نداشته باشم. نمیتوانم چشمهای بینظیرش را بدون در نظر گرفتن جمجمهی سوراخش در زیر خاک ببینم. همهی حیات و ممات او را در یک لحظه میبینم و این دو از هم جدا نیستند. گذشته -کودکیاش- و آینده همزم
من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذر
کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد
اصلا همهی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همهی بدبختیام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگرانها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربهشان نکردی خیلی راحت میتوانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزهاش را چشیدی... نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزهها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که متآمفتامین به آدم می
«من خود را دوست دارم، روی خود کار میکنم و خودسازی میکنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت میکنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که میتوانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهدهدار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگیام، باید مراقبِ سلامت جسم، آ
الف.
سلام.
نمیتوانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به امروزم را برای منِ پارسالم تعریف میکردید چه واکنشی نشان میداد. راستش به غایت غریبست. و زندهگی مگر هماین تجربه کردنها نیست؟ هماین که نمیتوانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجانانگیزش نمیکند؟ راستش قضیه اینجاست که من نمیدانم چه میخواهم بکنم. درگیر این بیهدفیِ مزمن شدهام. خسته شدهام. از کار دوّم هم درآمدهام. بیپول. بیهدفِ درست و م
امروز در اینستاگرام کپشنی از یک دوست خواندم که به طرز غریبی شبیه حال خودم بود. گاهی فکر میکنم حداقل خوبی این دورانی که تجربه میکنم این است که تنها نیستم. دوستان دیگری در جاهای دیگر دنیا و به شکل دیگر اما مشابهی درگیر همین دغدغهها هستند و یا بودهاند و مهربانانه تجربیاتشان را به اشتراک میگذارند.
دیروز که در راه دانشگاه بودم و فاصلهی کوتاه خانه تا ایستگاه مترو را راه میرفتم ناگهان با زنگ تراموای قرمزی که از روی ریل وسط خیابان عبور م
پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخههای درخت تنم که اول بیبرگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان.
کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آنقدر خودم را به سکوت احمقانه و بیمعنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمیدانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنههای نور، خودم ر
دو داده خداست که تا از دست نرود آدمی آن دو را نبیند!:
تن درستی (صحّت) و آرامش (الأمان)
نعمتان مجهولتان: الصّحت و الأمان
این روز و شب ها که فقط ایثارگرترین انسان های زمین سرِ کار و کوشش و مقابله با مأمور نادیدنی و جلوناگرفتنی هستند و باقی مردمان کُلّ جهان در رُعبی بی نظیر در طول تاریخ بشر هستند آدمیان، این کلام آخرین فرستاده و «پیام»آور خدا را می شود که درک کنند و بادا به حال آدمیان که بیدار شوند و به «خود» بازگردند و مسیر جز این که تا کنون طی ایده
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟ جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کش
درد دارم، روان که دچار بیدردی میشود تن تلاش میکند جای خالیاش را پر کند.
معدهام درد دارد و من دچار هزیانم
از طرفی تنم عرصه تقابل قهوهها و قرصهاست.
م کاش دوستم میداشت... ۲۱ سالش است و نمیتوانم عاشقش شوم اما مهر میخواهم ...
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟ جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کش
سرمربی پیشین تیم ملی فوتبال کشورمان در پاسخ به این پرسش که کدام تیمها در لیگ برتر مدعی قهرمانی هستند، خاطرنشان کرد: من بازیها را ندیدم که بخشی از آن به خاطر مشغله کاری است. به همین دلیل نمیتوانم در این باره اظهارنظر کنم.
به خوبی می توانم تاثیر خود مراقبتی های این مدت را روی خودم ببینم. بعد از سیل اتفاقات بدی که رویم سرازیر شد امروز بعد از مدت ها احساس کردم آفتاب کم جانی افتاده است روی زندگی ام.
وقتی کم کم می توانم نتیجه ساعت ها کار کردن روی پروژه های مختلفم را ببینم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش می بندد. وقتی بعد از آزمون و خطاهای زیادی که در این یک سال داشتم بالاخره در برخی زمینه ها احساس می کنم به چیزهایی که می خواستم رسیده ام و به برخی دیگر نزدیک شده ام ^_^
* اومده
هافبک تیم سپاهان به خبر مذاکره با باشگاه پرتغالی واکنش نشان داد.
بخش ورزشی مجله خبری ورزشی اسپورتاستار
به گزارش خبرگزاری فارس، یکی از سایتهای کشور پرتغال از عقد قرارداد تیم آوس با بازیکن تیم سپاهان خبر داد و اعلام کرد مهرداد محمدی با باشگاه پرتغالی به توافق رسیده و قرار است با قراردادی 3ساله پیراهن این تیم را بر تن کند.
مهرداد محمدی در این خصوص به خبرنگار ورزشی خبرگزاری فارس گفت: من نمیتوانم در این مورد صحبتی داشته باشم. نمیدانم ای
حدود 8 سال، چند ماه کمتر است که وبلاگ می نویسم. خدا پدر و مادر معلمی که قلم به دستم داد و نوشتنم آموخت را رحمت کند. اگر چه هر چه گفت را نیاموختم اما حداقل جرات کاغذ سیاه کردن را پیدا کردم.
نه اینکه بخواهم به کسی چیزی بیاموزم، که خودم اول از همه محتاج آموختنم؛ و نه اینکه بنویسم تا بگویم من هم هستم، که در قیاس با جلوه های ربّ جلّ و اعلی به حساب نمی آیم، فقط و فقط از سر تکلیف و اینکه آخرش بگویم من آنچه در توانم بود را گذاشتم، توانم همین بود؛ همین! فقط
گاهی وقت ها اجازه میدم سکوت در بین من و محدثه تخت قدرت را بگیرد. گاهی وقت ها باید سکوت کرد، باور دارم هیچ کلمه ای یا حتی بوسه ای نمی تواند جایگاه عشقبازی سکوت را بگیرد. لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که میگوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچوقت عاشق نمیشدند.» برای من می تواند درست باشد اگر محدثه را ندیده بودم.دیروز محدثه پرسید: به نظرت کنارت خوشبخت میشم؟!گفتم: جوابش پیش خود
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
سلام
سی و دوی مهربان و غمگین من
دیروز جایت را به سی و سه دادی وسی و سه کاش مثل تو باشد...یادت هست وقتی به آغوشم کشیدی شبش با بادکنک با چراغ های رنگی رنگی دلم خوش بود و خنده ی وسط آسمان....سی و دو دلم به بودنت گرم بود فکر می کردم می آیی که آرامم کنی درست شبیه به روزی که آمدی ....وسط یک عالم گل و آب و درخت بدنیا آمدی....دست هایت توی دست های مهربانی بود و باور داشتم مهربانی هست ....چقدر کیف کردم از آمدنت خوردن ماهی وزیتون و سرد شدن دست و داشتن یک بغل گرم.....سی
همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت میدهم، از هر تکانی نیرویم ته میکشد، چنان خسته میشوم که ارادهام را از دست میدهم، خسته از همه چیز. صبحها دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ سادهترین بروزات و جلوههای زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز میخوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق
تحت طلسمِ در و دیوار ها، تحت طلسمِ بسیار محکمِ دیوار های بتنی. پرورش یافته زیر آسمانِ آلوده ی شهر های میلیونی. قدم هایم اولین بار از بعد از یاد گرفتن به درستی برداشتنشان، نه روی چیزی واقعی ک روی ترکیبِ شیمایی کربنی رفته است و خاکِ تمیز چ بسیار از ما به دور است. ما تحتِ تاثیر نفوذ افکار آلودهِ انسان های مبتلا بدین ویروس، قانون مند شده و پرورش یافته ایم. با تمام این دیوار های بلند چند ده متریِ دور و برمان، نگاهمان از چند قدمی آنطرف تر، پیش نرفت و
نمی توانم بنویسم. اینکه نوشتنم را با این جمله آغاز کرده ام یعنی انگار دارم خودم را گول می زنم تا چشمه ی نوشتنم را بجوشانم. نباید به جمله بندی و حتی انسجام مفاهیم متنم فکر کنم و فقط باید بنویسم. یک چیزی در مایه های تداعی آزاد. چند لحظه ای مکث می کنم. دیگر نمی توانم از او یا از این روز ها که می گذرد بنویسم. نمی توانم. یک ماه دیگر این موضوع باید ادامه داشته باشد و من در این یک ماه چه کنم. قبلا ذهنم را به چیز دیگری مشغول می کردم. کار، فیلم، کتاب، کلاس ها
سلام هیک عزیزم.
حالت چه طور است؟
از آخرین نامهای که برایت نوشتم، دقیقا یک ماه میگذرد. زیاد است نه؟ یادم نمیآید تا به حال این همه بین نامهها فاصله افتاده باشد.
مقصر تو نیستی هیک، تقصیر من است. این زمان را احتیاج داشتم که با خودم و احساسم کنار بیایم. هیک، من هنوز نمیتوانم حسم به تو را نامگذاری کنم. واقعا نمیتوانم.
حتی چند روزی دیگر نمیخواستم برایت بنویسم. میخواستم فراموشت کنم. اما نتوانستم.
فکر کردم، با خودم گفتم صبر میکنم. من ک
بهتان بتان، با تو توانم تاب!...
همه ام تب و بهت تو و...
تو به من توبه فرمایی!؟...
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...ء
تقدیم به مشوق شیوایی ام!...
#شعر #شاعر #ساسان_بهادرخان تلگرام و توئیتر: @sasanbah
@sasanbah
به کانال من تشریف بیاورید!...
https://t.me/joinchat/AAAAAEPNC5-HOxS7aWU5eg
«یا لطیف»
یک.
دیروز به قسمت «جنوبگان» از پادکست چنل بی گوش میکردیم. عجیب بود و باور نکردنی. در عین حال اتفاق افتاده بود و واقعیت داشت. مردی (هنری ورزلی) که همهی حد و حدودی که برای یک انسان قابل تصور است را در هم میشکند و به تنهایی در قطب جنوب و در برف و سرما و یخبندان سفر میکند. قابل باور نیست که یک انسان بتواند از نا امیدی، خستگی، بیماری، ترس و هزار جور مانع دیگر عبور کند. اما واقعیت این است که اتفاق افتاده.
دو.
بعد از به دنیا آمدن لیلی خی
آموختن یک زبان خارجه غیر انگلیسی، سخت تر از چیزیست که تصور میکردم. این روزهای قرنطینه با تمام عجیب و غریب بودنش، یک تعلیق مناسب به وجود آورد که بتوانم از افکار و درجا زدنهایی که از پارسال بهار دچارشان شده بودم، تا حدی رها شوم. اوضاع جسمیام خیلی بهتر شده. خیلی وقت است که دیگر داروهایم را مصرف نمیکنم. پای راستم قدرت سابقش را تا حدی بدست آورده و میتوانم دوباره مثل قبل پیادهروی کنم.یک سری حرکات ورزشی مربوط به ستون فقرات از دوستم یا
دارم به رکوع نمازی می روم که نرسیدم به جماعت اقامه کنمش. در گیر و دار این فکرها که امروز چه کرده ام که ... پرت ِ صحبت های امام جماعت قرآن دوست قرآن شناس مسجدمان می شوم. دارد از سوره طه می گوید. دوباره از موسی و خدایش ... ناگهان در رکوع حس می کنم آنقدر بی رمقم که نمی توانم خودم را به سمع الله لمن حمده برسانم. دارم فرو می ریزم. تمنا می کنم که مغزم گردش خون را به پاهایم برساند و سرپا شوم و سرپا می شوم و ...
نماز تمام می شود و گره می خورم به چشم های زنی که دا
یک سال از اولین نفسهای این وبلاگ میگذرد و من -بهشیوهٔ خود- لال تر شدهام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم میتوانم بنویسم. من هم میتوانم مثل دیگر نویسندهها باشم. و هزار «من هم» دیگر. اما دیگر نه. نه قلم کمک میکند، و نه کاغذ سفید شوری برمیانگیزد.
زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمیتوا
سینا میگفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطههای از دست رفته، بازیهایی هستند که تو در آنها باختهای و این الزاما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکردهای و یک بازی را باختهای.
امروز حرفهای سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرفهایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چ
پری از من پرسیده بودی فکر میکنم چطور قرار است بمیرم. یک غلیان است که زودگذر نیست. نمیگذرد. نشستهای و ذره ذرهی وزن اتمهای بدنت را حس میکنی. سنگینی دستهایت، هجم بدنت را حس میکنی. سرت را میکوبی به بالشت و وزنی که از سرت میریزد روی بالشت را حس میکنی. دستهایت لای موهایت گیر میکنند و همین که کمی از این وزن را با انگشهایت از خودت دور میکنی کمی، فقط کمی آرامترت میکند. نمیدانی با اینهمه «خود» چیکار کنی. نمیدانی با اینهمه «حس» چیکار
اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در
داستان زندگی یک مسلمان
من متولد کشور فرانسه بودم و روزی از روز های دانشجویی فهمیدم چندتا از دانشجوهای دانشگاهمان مسلمان و شیعه هستند. من کتابی را در دستشان دیدم که این طور نوشته شده بود : Quran
وقتی نامی را که دیده بودم در اینترنت جست و جو کردم با چیزهای بسیار جالب و دلنشین و زیبایی آشنا شدم و تصمیم گرفتم درمورد این دین و مذهب و کتاب بیشتر بدانم . اما در یکی از این روزها تصادف شدیدی کردم و پایم به بیمارستان کشید. نصفه شب روی تخت بیمارستان خوابید
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
کودک سه ساله کنجکاو، خلاق، و مستقل است. ولی آنها همچنین می توانند غیر قابل کنترل باشند. در اینجا ۵ نکته بیان شده است که در رابطه با چالش های دوران کودکی یاری دهنده ی شما می باشند.
به مثال زیر توجه کنید:
در یک مهمانی که در آن بچه های من که به عنوان نوجوان در آن شرکت دارند، دیگر مهمانها درگیر بچه ها و نوزادان و کودکان مهدکودکی بودند که شرایط به هم ریخته و مختلفی را به وجود آورده بود. من اعتراف می کنم که احساس می کردم که از خودم راضی هستم زیرا می توا
میدونی اخرین جمله ای که دیشب بهت گفتم چی بود؟!
تو چشمای قشنگ و مهربونت نگاه کردم، دستمو روی سینه مردونت گذاشتم و بهت گفتم؛ تو چون خودت را داری، نمیدانی نداشتن یکی مثل تو یعنی چه
اینقدر به من نگو آرام باش، صبور باش
بیشتر از این در توانم نیست...
حالم دارد از احساس بدبختی و بیچارگی آدمهای داخل ایران و ترحمها و نسخه پیچیدینهای آدمهای خارج از ایران در فضای مجازی بهم می خورد. کاش برای خدا و خودشان هم که شده جمع کنند این بساط را! احساس بدبختی و بیچارگی میکنید؟ بلند شوید کاری کنید! کسانی از دست رفتهاند؟ کوتاهی از خود شما بوده! خیلی هموطنتان برایتان مهم است درست متحد میشدید و مثل خیلی از مردم دیگر دنیا اعتراضهای مدنی میکردید. جمع کنید این بساط ننه من غریبم را!
اینها را م
اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست...
مادر میگوید: خیلی غیرت کردی که توانستی با آن شرایط خانوادگی سختی که داشتیم، رشته و دانشگاه خوب قبول شوی. با اینکه 4سال گذشته، هنوز هم مثل روز اول خوشحال و سرافراز است.
میگوید: بعضی ها واقعا برای انجام کارهایی انتخاب میشوند. نمیدانم پیشانی نوشت تو چیست و با این رشته ای که اینقدر سخت و عجیب قبول شدی، قرار است در آینده چه کارهایی انجام دهی، اما همیشه برایت دعا میکنم راهت را پیدا کنی.
مثل همیشه تو حرف میزنی و من فقط گوش میکنم و حرفی ندارم
❆ دوست داشتنت:
دست خودم نیست!جلویش را نمی توانم بگیرمهر جا که باشدفرقی نمی کند!دوست داشتنتاز من سر ریز می شود. #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_کوتاه┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com
آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی میکردم، بهترین روزهای زندگیام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمیگیرد. حواسم جمع نمیشود به کار. دل نمیدهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدمها میتوانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدمهایی که میتوانم ساعتها در سکوت تماشایشان کنم، میتوانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. میتوانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدمهایی که نگاهشان می
خواندن زندگی افراد تاثیرگذار بر جامعه یکی از علایق من است
و شخصیت هایی را که دوست دارم زندگیشان را می خوانم چون
بر این باورم که می توانم از طرح زندگی آنان استفاده کرده و بر
زندگی خویش الگویی طراحی و مدلسازی نمایم.
ادامه مطلب
شما می توانید برای استفاده از مشاغل محلی از اسرار بازاریابی اینترنتی استفاده کنید تا در مورد نحوه ایجاد وب سایت خود به کمک تحقیق بپردازید. بیایید بگوییم شخصی که علاقه مند به یک وب سایت در مورد چگونگی شروع کار و داشتن یک کاردستی است. اگر او فقط می خواهد برای یادگیری شغل مصاحبه شود ، من فقط به او می گویم که با برخی از سگ های محلی تماس بگیرم و به آنها بگویم که من فکر می کنم وارد کار شوم یا به دنبال اطلاعاتی برای وب سایت خود هستم و قصد دارم به سادگی
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بیصبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! میدانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکلپسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شدهام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمییابد. تمامی آدمها را بررسی میکنم؛ امتیازدهی میکنم و میبینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
پرسش و پاسخ های جذاب امیر شریفی در مورد قانون جذب
دوستان عزیز سایت پرورش افکار با سری دیگری از سری سوال و جواب های استاد امیر شریفی در مورد قانون جذب با شما همراه هستیم.
سوال: من خواستگاری داشتم و الان بعد از ۱۴ سال برگشته، به نظر شما من باید چیکار کنم؟
دوست عزیز من واقعا در این موارد نمی توانم نظر بدهم. به این دلیل که من هرگز نمی توانم خودم را جای شما قرار دهم و به جای شما احساس کنم، تا بتوانم نظر بدهم. اما تنها حرفم به شما این است که همیشه کار
توی آینه به خودم نگاه میکنم. گونههایم سرخ شده و حرارتش را احساس میکنم. کم پیش میآید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونههایم را احساس میکنم، و از طرفی چند ساعت کوهنوردی در باران و هوای سرد هم بیتاثیر نیست. نمیتوانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی میتوانم مطمین باش
دیروز عصروسط کلاس بود و هنوز در حال تدریس بودمدانشجویی نزد من اومد
خانمی که خودش مادر فرزندانی بود
اشک می ریخت
اشک
...
گفت: سرطان دارم
باز هم اشک ریخت
...
خیلی جا خوردم
نمی دونستم چی بگم ولی
به عنوان یه استاد، حس همدردی عجیبی دارم
دلم می خواد هر چه در توانم است براش دعای خیر کنم
یا اگه کاری از دستم بربیاد
دوره تخصصی آموزش بیمه برگزاری می شود.در این دوره شما آشنا می شوید:بیمه چیست؟من چگونه می توانم از بیمه درامد زایی داشته باشم؟چطور پاره وقت از بیمه درآمد زایی کنم؟چطور تمام وقت از بیمه درآمد زایی کنم؟من یک زن خانه دار هستم چطور می توانم از بیمه درآمد زایی کنم؟من یک دانشجو هستم چطور می توانم از بیمه درآمد زایی کنمداوطلبان بعد از دوره های آموزشی و اخذ شرایط لازم به بیمه مرکزی برای آزمون و دریافت کد رسمی از بیمه مرکزی معرفی می شوند.بعد از این دور
دوره تخصصی آموزش بیمه برگزاری می شود.در این دوره شما آشنا می شوید:بیمه چیست؟من چگونه می توانم از بیمه درامد زایی داشته باشم؟چطور پاره وقت از بیمه درآمد زایی کنم؟چطور تمام وقت از بیمه درآمد زایی کنم؟من یک زن خانه دار هستم چطور می توانم از بیمه درآمد زایی کنم؟من یک دانشجو هستم چطور می توانم از بیمه درآمد زایی کنمداوطلبان بعد از دوره های آموزشی و اخذ شرایط لازم به بیمه مرکزی برای آزمون و دریافت کد رسمی از بیمه مرکزی معرفی می شوند.بعد از این دور
خداوند آرامشی عطا فرما تا بپذیرم، آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی عطا فرما تا تغییر دهم، آنچه را که میتوانمو دانشی عطا فرما تا تفاوت این دو را بدانم پروردگارا مرا فهم ده تا متوقع نباشم، دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند آمین ؛)
⁉️چگونه میتوانم مغز خود را ورزش دهم؟
. . . کتاب بخوانید و خلاصهی آن را برای خود بنویسید:
خواندن و نوشتن نیز دو روش برای تحریک مغز هستند که منطقهای در مغز به نام هیپوکامپ را که محل ذخیرهی خاطرات و مسئول یادگیری مهارتهای جدید است، فعال میکنند. هرچه هیپوکامپ فعالتر شود، یادگیری بیشتری رخ میدهد و ضریب هوشی نیز بالاتر میرود. البته پیشنهاد میشود به منظور اثرگذاری بیشتر، افراد سعی کنند کتابهای متنوع و متفاوتی بخوانند و تلاش ک
مرا دعوت کرده اند تا بخشیده شوم، مرا احضار کرده اند تا از بی راه ها استقلال یابم، مرا جلب کرده اند تا از پیچش بیرون بیایم و واقف شعاع شوم و روز را حساسیت کنم. ولی هنوز گویی بخشی از من در پیچش مانده است. هنوز گویی نمی توانم خود را از بندهای مرموز به خشکی امدن دست و پایم آزاد کنم. هنوز گویی نمی توانم چشمانم را قائم و تمام به سو روز باز کنم. می خواهم از این در باخبر منحوس و داخل را صدا بزنم. می خواهم از این در متوجه شوم و نور را ببینم. می خواهم... داخل هم
هیچ وقت فکر نمی کردم چرخیدن و انتخاب بین کالکشن های ساده و کم تنوع تک پوش ها و پیراهن های مردانه اینقدر سخت و دوست داشتنی باشد.
هی چهارخانه ها را کنار راه راه های نامتقارن می گذارم و نمی توانم بین یکی شان انتخاب کنم؛ یا سبز و آبی هایی که چهارراه سخت تصمیم گیری می شوند!
ترش و شیرین زندگی وسط همین انتخاب هاست. وسط همین تصورها که کدام رنگ بیشتر به "او" می آید.
نمی دانم دقیقا در چند سالگی بود که متوجه شدم ، کار ذهنی و یکجا نشینی را تاب نمی آورم و برای مثال بعد از هر دو ساعت کار ذهنی ، حتما باید از جای خود (پشت میز و روی صندلی) برخاسته و کاری انجام دهم که شامل حرکات پا و جنبش سایر اعضای بدن باشد .
بدین سان خلاق تر ، شاداب تر ، با نشاط تر مجددا می توانم برگردم و کار های ذهنی ام را انجام دهم.
روز های خوبی نیستند. از خوابیدن می ترسم و از بیدار شدن بیزارم. احساس میکنم زمان با بیشترین سرعتی که می توانم تصور کنم در حال گذر است. قبل از اینکه به خودم تکانی بدهم روز ها و هفته ها گذشته است. برای برقراری یک تماس برنامه ریزی می کنم و وقتی به خودم میایم چند روز از موعد آن گذشته است.
⚜️ببین، بیا خودت کلاهت را قاضی کن! مگر میشود من، تو را نشناسم و خاطرخواهت شوم؟! مگر میشود بیآنکه بدانم با تو بودن به چه دردم میخورد دستم را توی دستت بگذارم؟! من انسانمها! با همان مختصات عجیب و غریبی که خودت از روز اول در سیستمم تعبیه کردهای. و بعد برای آفرینش من، باز هم تأکید میکنم، منِ با همین مختصات، به خودت آفرین گفتهای.❤️حالا این من، میخواهد بیشتر بشناسدت... من اغلب فکر میکنم به تو، به خودم، به نسبتمان، به اینکه من با این
دلم میخواهد رها کنیم. حرف بزنیم، از حال و روزمان صحبت کنیم. درباره ی شهرت برایم بگویی و من، دو دلِ تصمیم های لحظه آخری ام شوم. برویم کافه ای، کومه ای، پشت بامی، کوچه ای باریک با پله های نامتقارن کنار میدان دربند. دست هایت را بگیرم. برایم پیانو بگذاری و لحظه ای درنگ نکنم برای دعوت کردنت به رقصیدن. با یک دست، دستانت را بگیرم و با دست دیگرم تو را آنقدر به خودم نزدیک کنم که دنیا هم نتواند فرقی میانمان قائل شود. آسمان هم ببارد.
دلم تو را میخواهد و
۱. کتاب Harry potter and the deathly hallows 1 ـو شروع کردم [اخر کتاب قبلی تا جایی که در توانم بود برا مرگ دامبلدور گریه کردم .. چق این مرد قشنگه آخه]
۲. بریس + لباس تو خونه + کیسه پرتقال + خروس
۳. برا شوهری شلوارک زیپ دار که برا باشگا میخواس خریدم + با همکار جان رفتیم گل فروشی اقاهه بهم ازین شیشه های خالی عطرو مجانی داد:دی
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم میپرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگیام چه کردهام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف میزنیم و همه چیز قاطی میشود و حرفی را به دل میگیرم. اشکم سرازیر میشود. بیشتر از پیش درمانده شدهام و میپرسم با خودم چه کار کردهام؟
نمیدانم.
نمیدانم.
اشکم بند نمیآید. کاری از دستم بر نمیآید. رهایش میکنم که سرازیر شود. یخ میکنم. سعی میکنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر میکنم، سرخی و تورم صورتم کم می
چه حکمتی است که وقتی یک کاری را فقط یک روز انجام نمی دهم،دیگر نمی توانم عین گذشته آن کار را بکنم.البته باید عادت کرده باشم ولی همین عادت را هم دوسه روز اگر انجام ندهی احتمالا فراموش خواهیم کرد.
هرچند که این جمله هم درست است: عادات دیرینه سخت جانند،حتی وقتی می پنداریم مدتهاست از سرمان افتاده.
رونده به سوی نمیدانم ها :)
آیا پس از جلسه درمان می توانم به محل کار بازگردم؟
آری. این درمان معمولاً «درمان زمان ناهار» نامیده می شود، چون مختصر و مفید است و به ندرت عوارض جانبی داشته باشد. پس از درمان با روش میکرودرم، پوست شما باید شاداب و جوان شود.
http://WWW.NEGARSKIN.IRhttp://WWW.NEGARSKIN.IR
آیا پس از جلسه درمان می توانم به محل کار بازگردم؟
آری. این درمان معمولاً «درمان زمان ناهار» نامیده می شود، چون مختصر و مفید است و به ندرت عوارض جانبی داشته باشد. پس از درمان با روش میکرودرم، پوست شما باید شاداب و جوان شود.
http://WWW.NEGARSKIN.IRhttp://WWW.NEGARSKIN.IR
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداخ
دارم تبدیل میشوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دستهام نگاه میکنم و چرخش فرفرهوارشان روی کاغذ، به چشمهام که از خطها جدا نمیشود، به خودم که نگاه میکنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط میخواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همهام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ میانداخ
درباره این سایت